1.
در این شبها، سرگردان در شهر میرانم
آرام، بیهدف
تنها در تاریکیام میچرخم
غرق این فکر که چه کردی
تقریبا همیشه نزدیک چهارراهها
یک لحظه تو را میبینم –
به بالا خیرهای، گمگشته، شصتسالهای.
جعمیت پشت سرت جمع میشوند.
ساکن مثل صخره ایستادهای
چهرهات زیر نور زرد یا نارنجی،
بیابان سرخ پوستها، وحشی، حیران.
2.
یادت هست نرگس ها را چگونه می چیدیم؟
هیچکس یادش نیست اما من به یاد می آرم.
مشتاق و شاد، دخترت با یک بغل پُر آمد
در گل چینی کمک می کرد، فراموش کرده است
حالا حتی نمی تواند تو را به یاد آرد. فروختیم شان.
خوشایندمان نبود اما فروخیتم شان.
یعنی آن قدر فقیر بودیم؟
3.
سرانجام، مغلوب شدیم،
و قیچی هدیه عروسی مان را گم کردیم.
از آن پس هر فروردین دوباره سر می زنند
از همان ریشه ها
با گریه های کودکانه از برفاب ها
رقصنده هایی هنوز کوچک برای موسیقی
لرزان در کوران بادهای سال.
بر همان امواج خاطره در اهتزاز
باز می گردند تا تو را از یاد ببرند
تو را که خم می شدی آنجا
در پس پرده ی باران آوریل سیاه
و ساقه هاشان را می چیدی
:: موضوعات مرتبط:
<-CategoryName->
:: برچسبها:
<-TagName->